{فصل آخر}

حلالم کن تو ای بانوی شهر بی نقاب من

که امشب دفن خواهم شد کنار قلعهء دشمن

در این آشوبگاه سرخ شب ها دل نمی داند

که باید سر به سمت قبله ی دشمن بچرخاند

کسی خاکستر سرد اجاق کینه را افروخت

تمام شب پر و بالم میان حجم آتش سوخت

گمانم دست های سبز ابراهیم با من بود

که یکباره گلستان شد برایم آتش نمرود

مرا آلودهء قتل اهورای زمین کردند

همین نسلی که وامانده،همین نسلی که نامردند

ببخش این بار عریانم، هوا سرد است

زبان ذوق آدم ها،به زیر تیغ نامرد است

 ببخشایم اگر دستم به خون خویش رنگین است


ببخشایم که فصل آخرین زندگی این است.

 

   {محمد پارسا}